متن انگلیسی آهنگ
Yesterday When I Was Young
Yesterday when I was young
yesterday when I was young
the taste of life was sweet as rain upon my tongue
I teased at life as if it were a foolish game
the way the evening breeze may tease a candle flame
the thousand dreams I dreamed, the splendid things I planned
I always built, alas, on weak and shifting sand
I lived by night and shunned the naked light of day
and only now I see how the years ran away
Yesterday when I was young
so many drinking songs were waiting to be sung
so many wayward pleasures lay in store for me
and so much pain my dazzled eyes refused to see
I ran so fast that time and youth at last ran out
I never stopped to think what life was all about
and every conversation I can now recall
concerned itself with me, and nothing else at all
Yesterday the moon was blue
and every crazy day brought something new to do
I used my magic age as if it were a wand
and never saw the waste and emptiness beyond
the game of love I played with arrogance and pride
and every flame I lit too quickly, quickly died
the friends I made all seemed somehow to drift away
and only I am left on stage to end the play
there are so many songs in me that won't be sung
I feel the bitter taste of tears upon my tongue
the time has come for me to pay for
yesterday when I was young
--------------------------------------------------------------------
ترجمه فارسی آهنگ
آن روزها وقتي که جوان بودم
آن روزها وقتي که جوان بودم
آن روزها وقتي که جوان بودم
طعم زندگي به شيريني قطرههاي باران بود بر زبانم.
سر به سر زندگي ميگذاشتم،
تو گويي بازي احمقانهاي است.
همانگونه که نسيم شامگاهي
سر به سر شعله شمع ميگذارد.
هزاران رويا در سر،
و چه برنامههاي باشکوهي براي خود داشتم.
دريغا که هر چه ميساختم، بر شنهاي روان ميساختم،
شبها ميزيستم و از نور عريان روز ميگريختم.
و اکنون تنها ميبينم که سالها چگونه از برابرم ميگريزند.
آن روزها وقتي که جوان بودم
چه بسيار ترانههاي سرمستي که در انتظار سرودن بودند.
چه بسيار سرخوشيهايي که در انتظار من بودند
و جه بسيار درد و رنجهايي که بودند چشمان خيرهام نميديدند.
به سرعت ميدويدم و جواني و زمان را به زانو درآوردم.
و هرگز مکث نکردم تا ببينم معناي زندگي چيست.
و هر گفتگويي که اکنون ميتوانم به ياد آورم
مرا در خود فروميبرد، و ديگر هيچ.
آن روزها ماه آبي بود.
و هر روز شوريده، چيز تازهاي براي ما به ارمغان داشت.
عمرم را همانند عصاي جادو به کار ميبردم،
و هرگز بيهودگي و هدر رفتن ناشي از آن را نميديدم.
بازي عشق بود که با تکبر و غرور نقشآفريني ميکردم.
و هر شعلهاي که افروختم، به سرعت فرو نشست.
تمام دوستانم به نوعي پراکنده شدند،
و در آخر من، تنها بر صحنه نمايش باقي ماندم.
چه بسيار ترانههايي در ذهنم هستند،
که هرگز خوانده نخواهند شد.
بر زبانم طعم تلخ قطرهای اشک را احساس ميکنم.
و زمان به سويم ميآيد
به تاوان آن روزها
آن روزها وقتي که جوان بودم.